محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیایی

بدون عنوان

(27 دی) صب ساعت 8 ونیم امتحان اخلاق داشتم، شب با بابا وحید نشستیم خوندیم، دایی محمد اینام اومده بودن، آخه دایی امتحان داشت... امتحان خوب بود، حالا باید بریم بشینیم واسه ایستایی بخونیم، وای خدا چقد خوابم میاااااااااد... استرس دارم نمیدونم چطور قراره سوال بگیره!!!!!!!!!!!!!!
27 دی 1391

23 دی تولد خاله نگار...

امروز تولد خاله نگاره، یه عالمه بهش تبریک گفتیم،براش کادو خریدیم، با بچه ها رفتن آش دوغ عجم دور هم جمع شدن، ولی چون سرد بود ما نتونستیم برییییییییییییم... با خاله الهام و خاله فاطی و بابا وحید رفتیم تخت و کمدتو انتخابیدییییییییییییم، بعدشم اونا رو رسوندیم خوابگاه...
23 دی 1391

بدون عنوان

امروز (22 دی ماه) خاله ها (نگار، فاطی، الهام) اومدن خونمون... کلی بهمون خوش گذشت... برف سنگینیم باریده، همه جا یخ بندونه... دیروز مدرسه ها تعطیل بود، باباوحید رفت خاله فاطی رو بیاره خونمون اما از بس یخ بندون بود نتونسته بود تا خوابگاه بره...
22 دی 1391

کریسمس مبارک...

دیروز (12 دی)  کریسمس بود رفتیم واست یه پلاک وان یکاد انتخاب کردیم، تا بندازیم گردنت چشم نخوری محیایی مامان... راستی کریسمس مبارک دلبرکم... امروز رفتیم پلاکو برات خریدیم دختر گلم...مبارکت باشه خوشگلم
13 دی 1391

بدون عنوان

(9 دی) قراره 4 تا کتاب بخونیمو هر کدومو تو 5 صفحه خلاصش کنیم... از دیروز صب منو بابایی نشستیم همینجور دنبال کتابیم...دیگه بابا وحید میخونه خلاصشو میگه من مینویسم... از کت وکول افتادیم بابا ساعت 4 صبه، من دیگه نای بیدار موندن ندارم ولی بابا وحید همچنان داره میخونه... دوست دارم عشق مامان...
9 دی 1391

انتخاب اسم خانوم کوچولومون...

بعد از تعیین جنسیت کاوش رو شروع کردیم واسه پیدا کردن یه اسم با مسما... چند روز پیش کلی سایتا رو زیر و رو کردم، کلی اسما رو با معنیاشون نوشتم، از بینشون محیا رو انتخاب کردم، دلم میخواست یه اسمی برات انتخاب کنم که معنی زندگی داشته باشه... اخه شما تمام زندگی منو بابایی... البته اینم بگم که اولش دوس داشتم اسمتو آیناز بذارم، بابا وحیدم تایید کرده بود ولی چه کنیم که عمه عاطفه اسم دخترشو گذاشته آیناز... فعلا که اسم شما شد محیایی... شاید بابا دوس داشت عوض کنه... حالا ببینیم چی میشه!!!!!!!!!
23 آذر 1391

آبان 91...

دلبرکم خداروشکر دیگه کار خونمون تمومید، وسایلو با خاله گیسو  چیندیم، دیگه بعداز مدتی با خیال راحت نشستیم تو خونمون... آخیش، خدایا شکرت... (9 آبان)  نقشه برداری داشتیم، روز پر دغدغه ای بود... بچه ها باهم دعوا کردن سر کار کردن با دوربین... یه کوچولو اعصابمون خردید دخملی مامان... زندایی الهام با علی کوچولو اومدن خونمون 2 روز مهمونمون بودن... (17 آبان) صب ساعت 8،واسه درس مصالح ساختمانی کنفرانس داشتیم، موضوع کنفرانسمون جوش بود، شبش بابا وحید جوشو کامل واسه من و خاله درس داد... پشت تریبون که بودم همش لگد میزدی قند عسلم، آخه از این ماه لگد زدنو شروع کردی، اگه بدونی چه حس خوبی داشتم... پاستیل مامان اولین کنفرانسش بوداااااااااااااااا، ا...
29 آبان 1391

شروع ترم 3...

بازم مهر ماه شد و بازم کلاسامون شروع شد... خونمونم که هنوز نتمومیده، مستاجرمون اومده ،خودمونم سخت مشغول کارای خونه ایم...عزیز دل مامان! ممنونم که پا به پای مامان داری مشکلاتو پشت سر میذاری... ممنونم مامانم... هر روز صب میریم سر کلاسا، برمیگردیم به کارگر بناهامون سر میزنیم، میریم خونه خاله گیسو اینا نهار میخوریم بعدش بابایی از مدرسه میاد دنبالمون که بریم سراغ کارا... بابا وحیدم شدیدا اذیت شده تو این مدت مامان جان، باز ما یه جایی برا استراحت داریم اما بابای بیچاره اونم نداره، آخه خونه خاله اینام یکم معذبه... خیلی دلم به حالش میسوزه... تو این مدت به خاله گیسو هم حسابی زحمت دادیم، کلی شرمندمون کرده، خاله جون! پاستیلم برات بوس میفرسته وتشکر میکنه...
18 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد